سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوج دانش، بردباری است . [امام علی علیه السلام]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99688
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 8
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • من متولد ......

  • نویسنده : فریبا:: 88/4/22:: 2:20 عصر

     

    من متولد پاییزم

    فصل دیدن رنگ در بعد نگاه

    فصل آرامش دل

    فصل غوغای نگاه

    فصل سایه

    فصل باران

    باران باران باران !!!

    من در رویایی دور از دسترس

    تو را بردم به آنجا که فقط من بودم و تو

    و نگاهت مرا برد به مافوق مکان

    مرا برد به ماه

    مرا برد به ژرفای خیال

    و تو آرام نگاهم می کردی

    که چرا من آن گونه پریشان

    چشم بسته بودم به نگاهت

    من دلبسته بودم به نگاهت !

    من در آن چشم و نگاه

    و در آن لبخند ظریف

    و در آن حس ، و در آن وادی عشق

     گم شده بودم

    و بیزار ز هر پیدا شدنی

     تو در فصل خزان

    به من زندگی بخشیدی

    تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی

    تو به من گفتی بمان و من ماندم

    ماندم تا با تو بروم تا قله ی احساس

    تا با تو  قدم بزنم در کوچه های بن بست عشق  

    خالی از شک

    خالی از ترس ، خالی از بیم

    و این رفتن تا ابدیت جاری  ست  

    من متولد پاییزم

    فصل دیدن رنگ در بعد نگاه

    ..............

     


    نظرات شما ()

  • تو بودی

  • نویسنده : فریبا:: 88/4/2:: 9:13 عصر

     

    منظور من از عشق تو بودی
    آسمان من همیشه آبیست
    آغوش تو مأوای تنم هست
    اما تو نگو خیال واهیست!
    ...
    پیوستگی راز دوتا چشم
    پرواز دل و اوج شبانگاه
    احساس فروریختن لحظه ی خلوت
    دامان من و دست تو و آه...!
    ...
    باران گل و بوسه و لبخند
    نجوای پر از سوز و گداز من و شبنم
    آهستگی صوت قدم های دلم بود
    می رفت که فارغ شود از اینهمه ماتم
    ...
    می رفت به آرامش دریای نگاهت
    سائیدن امواج به ساحل هدفش بود
    سر سبز ترین شاخه ی پر پیچ و خمش را
    آویخت به دستان تو که روی سرش بود
    ...
    می رفت دلم تا اثر پای تو باشد
    روئیدن صد شاخه گل میخک و مریم
    زخمی که ز بیداد زمانه دل من دید
    آواز تو از دور برایش شده مرهم
    ...
    آسودگی فرصت دیدار و ترانه
    محبوبه ی شب گفت : خدا شاهد و بیناست
    روزی که رسد لحظه ی پرواز من و تو
    بر اَبر محبت قدمی تا دل رؤیاست
    ...
    این رهگذران مست تماشای زمینند
    ما رو به بلندای زمان در نوسانیم
    در خاطره هامان غم بیگانگی ماست
    مائیم که اینگونه فقط در هیجانیم!
    ...

    از عشق نوشتم به دل دفتر ایام
    سالیان سالی که کنار من نبودی
    آسمان من همیشه آبیست
    منظور من از عشق تو بودی...
    ...
      


    نظرات شما ()

  • فاصله

  • نویسنده : فریبا:: 88/3/10:: 10:20 عصر

     

    نردبانیست میان من و تو
    و تو از آن بالا
    نور می پاشی به من
    مهر می بخشی به من
    *
    پله پله می روم
    راه من دشوار است
    زحمتم بسیار است
    نورتابیده به من
    *
    و به دستم دارم
    سبدی از گل سرخ
    دامنم رنگ سپید
    و سوالی دارم
    *
    که چرا مهر به من می بخشی؟
    *

    مهر تو حلقه زنجیر شده است
    که ندارم ره برگشتن از این پله عشق
    به کجا می کِشی ام؟
    نور تابیده به من
    *
    و به موهای من است
    جای دستان تو باز
    روی سرشانه من
    کوله باریست به سنگینی عمر
    *
    ردّ پاهای مرا خوب ببین
    که شبیه است به تنهایی من
    عطر بی تابی من پیچیده است
    نور تابیده به من
    *
    و چه لذت دارد
    لحظه پیوندِ...
    دست های من و تو
    روی آن بام بلند

    که به اندازه عشق من و تو جا دارد
    *
    چه تماشا دارد!
    دست من خواهد کاشت
    گل خوشبختی من را
    به زمین دل تو...
    و من از این پایین
    غنچه های گل خوشبختی خود را دیدم
    *
    کمکم کن!
    کمکم کن!
    که حقیقت بشود
    فاصله کمتر و کمتر بشود
    ...
    نور تابیده به من
    نور تابیده به من
    ...
      

     

     


    نظرات شما ()

  • حسادت

  • نویسنده : فریبا:: 88/3/5:: 6:26 عصر

     

    نثار مقدمت صد باغ و بستان
    دلم شد قاصدک تا روز محشر
    ...
    تویی تعبیر خواب هر شب من
    که آخر سرزده ، می آیی از در
    ...
    گلاب ناب و عنبر ، دسته ی عود
    تو می آیی به دستت یک کبوتر
    ...
    برای لحظه های نازک عشق
    شدم در شعر خود آهسته پرپر
    ...
    صدایت می زنم در زیر باران
    نگاهت می کنم با دیده ی تر
    ...
    دل دریایی ات را می نوازم
    کنار ساحل فردای بهتر...
    ...
    سه شب بیداری و شمعی فروزان
    طلوع روشن یک روز دیگر...
    ...
    دلم گم می شود در کوچه ی عشق
    و پیدا می شود در پیچ آخر !
    ...
    تو را می خوانم و یک بوسه ی داغ
    که می بخشی به دست و صورت و سر
    ...
    فراوان می شوم از شور مستی
    ولی در انتظار جام دیگر...
    ...
    به پایان می رسد این شعر من نیز
    کمی اندیشه کن در بیت آخر!
    ...
    "چو این دستم برایت می نویسد
    حسادت می کند آن دست دیگر" !!... 

     

     


    نظرات شما ()

  • روز الست

  • نویسنده : فریبا:: 88/2/31:: 12:47 عصر

     

    روز الست بود عهد خدا ....

    جمع خلایق همه رو به خدا  !

    نفسی پرده  ز رخ برفکند  یار

    آتش عشق سوخت دل خلق را !

    پرده بر رخ کشید آن نگار

    زین سبب حزن شد آشکار

    از پی آن روز الست تا کنون

    در به در و دیوانه ی آن گلشنم

    گاه چو پروانه ام گرد وجود یار

    گاه چو بلبل  مستم و بی قرار

    گاه چو لاله اشک بفشانم   خونبار

    گاه چو فرهاد بسازم  جویبار

    گاه در پی لیلی ام  دیوانه وار

    گاه چو دریا خموش

    لیک پرازشوق دیدار  یار

    گاه ..........

     

     


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ