سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، انگشت نما شدن در عبادت و انگشت نماشدن در برابر مردم را ناخوش می دارد . [امام رضا علیه السلام]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99549
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • فاصله

  • نویسنده : فریبا:: 88/3/10:: 10:20 عصر

     

    نردبانیست میان من و تو
    و تو از آن بالا
    نور می پاشی به من
    مهر می بخشی به من
    *
    پله پله می روم
    راه من دشوار است
    زحمتم بسیار است
    نورتابیده به من
    *
    و به دستم دارم
    سبدی از گل سرخ
    دامنم رنگ سپید
    و سوالی دارم
    *
    که چرا مهر به من می بخشی؟
    *

    مهر تو حلقه زنجیر شده است
    که ندارم ره برگشتن از این پله عشق
    به کجا می کِشی ام؟
    نور تابیده به من
    *
    و به موهای من است
    جای دستان تو باز
    روی سرشانه من
    کوله باریست به سنگینی عمر
    *
    ردّ پاهای مرا خوب ببین
    که شبیه است به تنهایی من
    عطر بی تابی من پیچیده است
    نور تابیده به من
    *
    و چه لذت دارد
    لحظه پیوندِ...
    دست های من و تو
    روی آن بام بلند

    که به اندازه عشق من و تو جا دارد
    *
    چه تماشا دارد!
    دست من خواهد کاشت
    گل خوشبختی من را
    به زمین دل تو...
    و من از این پایین
    غنچه های گل خوشبختی خود را دیدم
    *
    کمکم کن!
    کمکم کن!
    که حقیقت بشود
    فاصله کمتر و کمتر بشود
    ...
    نور تابیده به من
    نور تابیده به من
    ...
      

     

     


    نظرات شما ()

  • حسادت

  • نویسنده : فریبا:: 88/3/5:: 6:26 عصر

     

    نثار مقدمت صد باغ و بستان
    دلم شد قاصدک تا روز محشر
    ...
    تویی تعبیر خواب هر شب من
    که آخر سرزده ، می آیی از در
    ...
    گلاب ناب و عنبر ، دسته ی عود
    تو می آیی به دستت یک کبوتر
    ...
    برای لحظه های نازک عشق
    شدم در شعر خود آهسته پرپر
    ...
    صدایت می زنم در زیر باران
    نگاهت می کنم با دیده ی تر
    ...
    دل دریایی ات را می نوازم
    کنار ساحل فردای بهتر...
    ...
    سه شب بیداری و شمعی فروزان
    طلوع روشن یک روز دیگر...
    ...
    دلم گم می شود در کوچه ی عشق
    و پیدا می شود در پیچ آخر !
    ...
    تو را می خوانم و یک بوسه ی داغ
    که می بخشی به دست و صورت و سر
    ...
    فراوان می شوم از شور مستی
    ولی در انتظار جام دیگر...
    ...
    به پایان می رسد این شعر من نیز
    کمی اندیشه کن در بیت آخر!
    ...
    "چو این دستم برایت می نویسد
    حسادت می کند آن دست دیگر" !!... 

     

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ