سفارش تبلیغ
صبا ویژن
« گفتارها سپرده نزد نگهدار است » و « نهفته‏ها آشکار » ، و « هر نفس بدانچه کرده گرفتار » . و مردم ناقص عقل و بیمار ، جز آن را که خداست نگهدار . پرسنده‏شان مردم آزار و پاسخ دهنده‏شان به تکلف در گفتار . آن که رایى بهتر داند ، بود که خشنودى یا خشمى وى را بگرداند ، و آن که از همه استوارتر است از نیم نگاهى بیازارد یا کلمه‏اى وى را دگرگون دارد » . [نهج البلاغه]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99689
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 8
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • غزل 231

  • نویسنده : فریبا:: 87/12/14:: 10:40 عصر

     

    گفتم ؛ غم تـو دارم ، گفتا ؛ غمت سرآیـد

    گفتم ؛ که ماه من شو ، گفتا ؛ اگر بـرآیـد

    گفتم ؛ ز مهرورزان رسم وفـا بـیـامـوز

    گفتا ؛ ز خوبـرویان ایـن کار کـمـتــر آیـد

    گفتم ؛ که بـر خیـالت راه نـظر بـبـنـدم

    گفتا ؛ که شب‌رو ست او از راه دیـگر آیـد

    گفتم ؛ که بـوی زلفت گـمراه عالمم کـرد

    گفتا ؛ اگر بـدانی هم اوت رهـبـر آیــد

    گفتم ؛ خوشا هوا یی کزبـادصبح خیـزد

    گفتا ؛ خنـک نـسـیمی کز کوی دلبـر آیـد

    گفتم ؛ که نـوش لعلت ما را بـه آرزو کُشت

    گفتا ؛ تـو بـنـدگی کـن کـو بـنـده‌پـرور آیـد

    گفتم ؛ دل رحیمت کـی عزم صلح دارد ؟

    گفتا ؛ مـگـوی بـا کس تـا وقت آن در آیـد

    گفتم ؛ زمان عشرت دیـدی که چون سر آمـد ؟

    گفتا ؛ خمـوش حـافــظ کاین غصّه هم سر آیـد


    نظرات شما ()

  • نامزدی

  • نویسنده : فریبا:: 87/12/10:: 6:30 عصر

     

    شاپرک وار و سبک جان می پریم


    از سر هر لحظه بی بازگشت


    پیش رومان بیشه های آرزو


    پشت سر شیرین و تلخ سرگذشت


    شرم در چشم و حیا برگونه ها


    هر دو پنهانی به هم دل می دهیم


    پیش می رانیم در بحری غریب


    موج غم ها را به ساحل می دهیم


    از محبت ما به گرداگرد خویش


    پیله زرینه تاری می تنیم


    خنده های بی دلیلی می کنیم


    حرف های نا به جایی می زنیم


    او نگاهم می کند صیاد عشق


    من نگاهش می کنم آهوی رام


    او ز سویی من ز دیگر سو به شوق

     
    هر دو می بافیم تار و پود دام


    ای سبکبارام بر این دشت بزرگ


    توشه امید در انبان کنید


    از نشاط و از جوانی هر چه هست


    در بغل در پیرهن پنهان کنید


    کاندر این راه بیابان دراز


    چشم دارد بر شما غولی سیاه


    می رباید بوسه هاتان را ز لب


    می کند گل خنده هاتان را تباه


    از سر هر لحظه بی بازگشت


    شاپرک وار و سبک جان می پریم


    ارمغان روزهای دور و دیر

     
    عطری از عشق و جوانی می بریم

     

     

     


    نظرات شما ()

  • یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

  • نویسنده : فریبا:: 87/11/22:: 12:50 عصر

     

    یاری اندر کس نمی‌بینم یاران را چه شد
    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


    آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
    خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد


    کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
    حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد


    لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
    تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد


    شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
    مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد


    گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
    کس به میدان درنمی‌آید سواران را چه شد


    صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
    عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


    زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
    کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد


    حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
    از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد


     

     


    نظرات شما ()

  • تو بودی

  • نویسنده : فریبا:: 87/11/18:: 11:28 عصر

     

    منظور من از عشق تو بودی
    آسمان من همیشه آبیست
    آغوش تو مأوای تنم هست
    اما تو نگو خیال واهیست!
    ...
    پیوستگی راز دوتا چشم
    پرواز دل و اوج شبانگاه
    احساس فروریختن لحظه ی خلوت
    دامان من و دست تو و آه...!
    ...
    باران گل و بوسه و لبخند
    نجوای پر از سوز و گداز من و شبنم
    آهستگی صوت قدم های دلم بود
    می رفت که فارغ شود از اینهمه ماتم
    ...
    می رفت به آرامش دریای نگاهت
    سائیدن امواج به ساحل هدفش بود
    سر سبز ترین شاخه ی پر پیچ و خمش را
    آویخت به دستان تو که روی سرش بود
    ...
    می رفت دلم تا اثر پای تو باشد
    روئیدن صد شاخه گل میخک  و مریم
    زخمی که ز بیداد زمانه دل من دید
    آواز تو از دور برایش شده مرهم
    ...
    آسودگی فرصت دیدار و ترانه
    محبوبه ی شب گفت : خدا شاهد و بیناست
    روزی که رسد لحظه ی پرواز من و تو
    بر اَبر محبت قدمی تا دل رؤیاست
    ...
    این رهگذران مست تماشای زمینند
    ما رو به بلندای زمان در نوسانیم
    در خاطره هامان غم بیگانگی ماست
    مائیم که اینگونه فقط در هیجانیم!
    ...

    از عشق نوشتم به دل دفتر ایام
    سالیان سالی که کنار من نبودی
    آسمان من همیشه آبیست
    منظور من از عشق تو بودی...
    ...
      

     

     


    نظرات شما ()

  • سکوت

  • نویسنده : فریبا:: 87/11/5:: 11:45 عصر

     

    گاهی اوقات نمیتوان چیزی گفت .

    گاهی اوقات حتی نمیتوان فریاد زد .

    گاهی اوقات تنها چاره درد میشود سکوت ,

    وسکوت میشود همدمی رسا

    در فریاد آن چیزی که میخواهی .

    و خواستن میشود

    بختکی افتاده بر دل ,

    چنان گردابی که

    در کام میکشد

    بودنها و نبودنها را .

    گاهی اوقات

    تنها باید سکوت کرد و گریست ,

    گر هنوز قطره ای اشک

    میهمان چشم مانده باشد ...

    گاهی اوقات

    تنها باید سکوت کرد و

    امید به آوای دل داشت ,

    گر زنگبار نشسته بر جان

    مجالی برای نفس

    باقی گذاشته باشد ...

    گاهی

             تنها

                    باید

                          سکوت

                                      کرد ...

     

     


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ