سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که عوض را باور کند ، در بخشش جوانمرد بود . [نهج البلاغه]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99571
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 7
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • نقش دیگر

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/30:: 11:8 عصر

     

    خداوندا دلی دریا به من ده
     در او عشقی نهنگ آسا به من ده
     حریفان را بس آمد قطره ای چند
     بگردان جام و آن دریا به من ده
     نگارا نقش دیگر باید آراست
    یکی آن کلک نقش آرا به من ده
     ز مجنونان دشت آشنایی
     منم امروز ، آن لیلا به من ده
    به چشم آهوان دشت غربت
    که سوز سینه ی نی ها به من ده
     تن آسایان بلایش بر نتابند
     بلی من گفتم ، آن بالا به من ده
     چو بادریادلان افتی ، قدح چیست ؟
     به جام آسمان دریا به من ده
     گدایان همت شاهانه دارند
    تو آن بی زیور زیبا به من ده
    غم دنیا چه سنجد با دل من
    از آن غم های بی دنیا به من ده
    چه دل تنگ اند این ایینه رویان
     دلی در سینه بی سیما به من ده
     به جان سایه و دیدار خورشید
     که صبری در شب یلدا به من ده


     


    نظرات شما ()

  • سهم تو ،سهم من

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/28:: 10:39 عصر

     

    سهم تو
    شوق دلم
    مستی من
    از نفس باور عشق
    در نوازشگری خاطره ات
    سهم من
    آمدن حس نیاز
    این اسارتگر بستان وجود
    در پی جستن تصویر نهان
    از گهر هم نفسی
    سهم تو
     حس تلاطم
    غزل موج غرور
    سفر ابر ملالت زده
    در زمزمه بارش چشم
    سهم من
    رخوت هم فاز شدن
    با تپش اینه ات
    شعله لحظه دلباختنت
    از نگه قاتل من
    سهم تو
     بو سه بر این
    مخمل گیسوی بلند
    رخ ز مستی زده
    تا پیچ و گذار کمرم
    سهم من
    لمس نگاهت
    گذر پیچک عشق
    دور این قامت من
    در پی تسخیر دلم
    سهم تو
    شعر تب غرق شدن
    آمدن فصل نیاز
    مردن از سوختن و
    زنده شدن در شب  راز


    نظرات شما ()

  • قاصدک

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/26:: 5:38 عصر

     

    قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
    از کجا وز که خبر آوردی ؟
     خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
    گرد بام و در من
     بی ثمر می گردی
    انتظار خبری نیست مرا
     نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
    برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
     برو آنجا که تو را منتظرند
     قاصدک
    در دل من همه کورند و کرند
     دست بردار ازین در وطن خویش غریب
     قاصد تجربه های همه تلخ
     با دلم می گوید
     که دروغی تو ، دروغ
     که فریبی تو. ، فریب
     قاصدک  هان ، ولی ... آخر ... ای وای
     راستی ایا رفتی با باد ؟
    با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
    راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
    مانده خاکستر
     گرمی ، جایی ؟
     در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
     قاصدک
    ابرهای همه عالم شب و روز
     در دلم می گریند


    نظرات شما ()

  • چه کسی باور کرد (خسرو نکو نام )

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/25:: 5:47 عصر

     

     

    چه کسی باور کرد که دل سرد مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد
    با که گویم غم هجران تو را
    هوس زلف پریشان تورا
    عمر من در شرف پاییز ا ست
    من چو یک شاخه خشک
    آخرین برگ بر این شاخه تویی
    من بدان امیدم
    که بهاری دگر از راه رسد
    آخرین برگ مرا
    باد پاییز نبرد
    آه….وزش باد چه خوف انگیز است
    چه کسی باور کرد
    اشک جاری شده از دیده من
    چشمه اش آن نفس گرم توبود
    طپش تند دلم
    حاصل لمس تن نرم تو بود
    چه کسی باور کرد
    که من از عشق تو سرشار شدم
    مانده بودم همه خواب
    تا که با لمس تن گرم تو بیدار شدم
    تو همه بود منی
    تو در این کوره ره خلوت عمر
    همه مقصود منی
    چه کسی باورکرد
    که تو معبود منی


    نظرات شما ()

  • غزلی در اوج (فریدون مشیری )

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/18:: 8:54 صبح

     

    نشسته  بود خیال تو همزبان با من
     که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
     در آشیانه خاموش من بشارت داد
     زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
    جهان و جان را در بوی گل شناور کرد
     در آستانه در
     به روح باران می ماندی
     ای طراوت محض
    شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
    به خنده گفتی : تنها نبینمت
     گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
    ستاره ای ناگاه
    تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
    و در سیاهی سیال آسمان گم شد
     توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
    هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
    به طعنه گفتم
    در این غروب رازی هست
    به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
    ستاره ها ننشینند مهربان با من
    نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
    چرا زمین بخیل
     نمی تواند دید
     ترا گذاشته یکروز آسمان با من ؟
    چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
    همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
    همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
     همه ترانه و پرواز و مستی و آواز
    به هر  نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
     که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
    ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
    شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد
    بنفشه بود که از سنگ ها بیرون میزد
    سپیده بود که از برج صبح می تابید
    زلال عطر تو بود
     تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
     در آسمان سحر
     به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
     نگاه می کردم
    نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
    به روی پنجره افکنده بود از دیوار
    که بی تو ساز کند قصه خزان با من
    نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
    که خون و آتش عشق
    گل همیشه بهاری است
     جاودان با من

     

     


    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ