سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنگدستى بزرگتر مرگ است . [نهج البلاغه]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99678
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 37
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • غزلی در اوج (فریدون مشیری )

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/18:: 8:54 صبح

     

    نشسته  بود خیال تو همزبان با من
     که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
     در آشیانه خاموش من بشارت داد
     زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
    جهان و جان را در بوی گل شناور کرد
     در آستانه در
     به روح باران می ماندی
     ای طراوت محض
    شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
    به خنده گفتی : تنها نبینمت
     گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
    ستاره ای ناگاه
    تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
    و در سیاهی سیال آسمان گم شد
     توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
    هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
    به طعنه گفتم
    در این غروب رازی هست
    به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
    ستاره ها ننشینند مهربان با من
    نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
    چرا زمین بخیل
     نمی تواند دید
     ترا گذاشته یکروز آسمان با من ؟
    چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
    همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
    همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
     همه ترانه و پرواز و مستی و آواز
    به هر  نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
     که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
    ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
    شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد
    بنفشه بود که از سنگ ها بیرون میزد
    سپیده بود که از برج صبح می تابید
    زلال عطر تو بود
     تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
     در آسمان سحر
     به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
     نگاه می کردم
    نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
    به روی پنجره افکنده بود از دیوار
    که بی تو ساز کند قصه خزان با من
    نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
    که خون و آتش عشق
    گل همیشه بهاری است
     جاودان با من

     

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ