سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سزا نباشد آنکه دانشمند نیست، خوشبخت شمرده شود و آنکه مهربان نیست، ستوده به شمارآید . [امام صادق علیه السلام]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99579
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • ای مهربان تر .......(حمید مصدق )

  • نویسنده : فریبا:: 87/6/30:: 9:13 عصر

     

     

    ای قامت بلند افرا

    ای از درخت افرا گردن فرازتر

    ازسرو سربلند بسی پاکبازتر

    ای آفتاب تابان

    از نور آفتاب بسی دلنواز تر

    ای پاک تر

    از برفهای قله ی الوند

    تو مهربانتر از

    لطف نسیم ساکت شیرازی

    در سینه خیز دشت دماوند

    ودست تو

    دست ظریف تو گلهای باغ را

    زیور گرفته است

    و شعرهای من

    این برکه ی زلال

    تصویر پر شکوه تو را

    در بر گرفته است

    من کاشف اصالت زیبایی توام

    مفتون روح پاک و فریبایی توام

    تو

    با نوشخند مهر

    با واژه ی محبت

    فرسوده جان محتضرم را زبند درد

    آزاد میکنی

    و با نوازشت

    این خشکزار خاطره ام را

    آباد می کنی

    باسدی از سکوت

    در من  رساترین  تلاطم ساکن را

    بنیاد می کنی

    با این سکوت سخت هراس انگیز

    بیداد می کنی

    محبوب من بیا

    تا اشتیاق تو در جان خسته ام

    شور و نشاط عشق برانگیزد

    من غرق مستی ام

    از تابش وجود تو در جام جان چنین

    سرشار هستی ام

    من بازتاب صولت زیبایی توام

    آیینه ی شکوه و دلارایی توام  

     

     

     

     

     


    نظرات شما ()

  • سرود آشنایی

  • نویسنده : فریبا:: 87/6/28:: 10:3 عصر

     

    کیستی که من

    این گونه

    به اعتماد

    نام خود را

    با تو می گویم

    کلید خانه ام را

    در دستت  می گذارم

    نان ،شادی هایم را

    با تو قسمت می کنم

    به کنارت می نشینم و

    بر زانوی تو

    این چنین آرام

    به خواب می روم ؟

    کیستی  که من این گونه به جد

    در دیار ، رویاهای خویش

    با تو درنگ می کنم ؟

     

    شاعر : احمد شاملو


    نظرات شما ()

  • شبانه

  • نویسنده : فریبا:: 87/6/28:: 8:2 صبح

     

     

    میان خورشید های همیشه

    زیبایی تو

    لنگریست –

    خورشیدی که

    از سپیده دم همه ی ستارگان

    بی نیازم می کند

    نگاه ات

    شکست ستم گری ست –

    نگاهی که عریانی روح مرا

    از مهر

    جامه یی کرد

    بدان سان که کنون ام

    شب بی روزن هرگز

    چنان نماید که کنایتی طنز آلوده بوده است

    و چشمان ات  با من گفتند

    که فردا روز دیگریست –

    آنک چشمانی که خمیر مایه ی مهر است !

    وینک مهر تو :

    نبرد افزاری

    تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم

    آفتاب را فراسوی افق پنداشته بودم

    به جز عزمیت نا به هنگام گریزی نبود

    چنین انگاشته بودم

    آیدا فسخ عزمیت جاودانه بود

    میان آفتاب های همیشه

    زیبایی تو

    لنگری ست –

    نکاه ات

    شکست ستمگری ست –

    و چشمان ات با من گفتند

    که فردا روز دیگری ست

     

    شاعر : احمد شاملو (آیدا در آینه )


    نظرات شما ()

  • آخرین جرعه ی این جام

  • نویسنده : فریبا:: 87/6/27:: 11:12 صبح

    همه می پرسند :

    چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟

    چیست در همهه ی دلکش برگ ؟

    چیست در بازی آن ابر سپید ؟

    روی این آبی آرام بلند ،

    که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟

    چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟

    چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

    چیست در خنده ی جام ؟

    که تو چندین ساعت ،

    مات و مبهوت به آن می نگری !؟

    - نه به ابر،

    نه آب ،

    نه به برگ ،

    نه به این آبی آرام بلند ،

    نه به این خلوت خاموش کبوترها ،

    نه به این آتش سوزنده ی که لغزیده به جام ،

    من به این جمله نمی اندیشم .

    من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،

    رقص عطر گل یخ را با باد ،

    نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،

    صحبت چلچله ها را با صبح ،

    نبض پاینده ی  هستی در گندم زار ،

    گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،

    همه را می شنوم ،

    می بینم ،

    من به این جمله نمی اندیشم !

    به تو می اندیشم

    ای سراپا خوبی ،

    تک و تنها به تو می اندیشم ،

    همه وقت

    همه جا

    من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

    تو بدان این را ، تنها تو بدان !

    تو بیا

    تو بمان با من ،تنها تو بمان !

    جای مهتاب به تاریکی شب تو بتاب

    من فدای تو ،به جای همه گل ها تو بخند

    اینک این من که پای تو در افتادم باز

    ریسمانی کن از آن موی دراز ،

    تو بگیر ،

    تو ببند !

    تو بخواه

    پاسخ چلچله ها را تو بگو !

    قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان !

    تو بمان با من ، تنها تو بمان

    در دل ساغر هستی تو بجوش ،

    من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست ،

    آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !

     

    از : فریدون مشیری

     

     

     


    نظرات شما ()

  • جلگه ی سرنوشت

  • نویسنده : فریبا:: 87/6/25:: 10:47 عصر

     

     

    من از یک مسیر دور آمدم

    به درگاه تو در نماز آمدم

    شبی با تو حرف از سحرها زدم

    تو را دیدم و دل به دریا  زدم

    صدا کن مرا در عبور از غروب

    صدا کن مرا ای به دور از غروب

    صدا کم مرا ای شکوفاترین

    در اندیشه ی باغ ، زیباترین

    زمانی که آوازت از من جداست

    شب  مرگ موسیقی باد هاست

    بخوان چشم من را که شب می رود

    و این لحظه ها بی سبب می رود

    شبم با تو از صبح زیباتر است

    شبم با خیالت شکوفاتر است

    اگر ظلمت شب شود دیر پا

    به دادم رس ای روز ای روشنا

    برای سوالم جوابی قرست

    برای شبم آفتابی فرست

    برای دلم که پایبند توست

    چنان صبح مشتاق لبخند توست

    تو آرامبخش نگاه منی

    تو میلاد نوری پگاه منی

    تو آبی ،تو همزاد نیلوفری

    تو از ابر هم آسمانی تری

    تو می آمدی دل من مست تو  بود

    سبدهای باران به دست تو بود

    عبورت مبارک تر از آفتاب

    حضورت گرامی تر از آفتاب

    تو بودی مرا روز سختی نبود

    شکوفا تر از من درختی نبود

    اگر می شنیدی دلم حرف داشت

    که هم صحبتی با شما  صرف داشت

     چه میشد دل از غصه سنگین نبود

    و این سفره از درد رنگین نبود

    چه میشد که چون ابر میشد نوشت

    زمین را به باران اردیبهشت

    و از دستبرد خزان حفظ کرد

    به هرجا که باغی است مایل به زرد

    نمی خواهم از درد صحبت کنم

    و احساس خود را ملامت کنم

    شبی آب خواهم شد از انتظار

    چنان برف بر قله های بهار

     

    از : مرتضی نوربخش

     

     

     


    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ