سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] رشک بردن دوست از خالص نبودن دوستى اوست . [نهج البلاغه]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99578
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 10
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • تقدیر را باور نکن

  • نویسنده : فریبا:: 91/3/21:: 4:45 عصر

     

     

     

     

    آزاد شو از بند خویش ، زنجیر را باور نکن

    اکنون زمان زندگی ست ، تاخیر را باور نکن

    حرف از هیاهو کم بزن از آشتی ها دم بزن

    از دشمنی پرهیز کن ، شمشیر را باور نکن

    خود را ضعیف و کم ندان ، تنها در این عالم ندان

    تو شاهکار خالقی ، تحقیر را باور نکن

    بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش

    زیبا و زشتش پای توست تقدیر را باور نکن

    تصویر اگر زیبا نبود ، نقاش خوبی نیستی

    از نو دوباره رسم کن ، تصویر را باور نکن

    خالق تو را شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید

    پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن

     

    (مهدی جوینی )


    نظرات شما ()

  • گذشت زمان

  • نویسنده : فریبا:: 90/3/3:: 9:30 صبح

    هیچ چیز قابل برگشتن نیست

    که زمان می گذرد

    و زمان واژه محدودیت است

    همچنان می گذرد....

    *

    و نمی آید باز

    که بسازیم سلامی به لبی

    که بگیریم سحررا ز شبی

    *

    واگر مرد کبوتر در باد

    و اگربغض نشست در فریاد

    *

    واگر خاطره ای تنها ماند

    واگر حرف غمی بر جا ماند

    *

    واگر سقف دلی در هم ریخت

    و سکوتی هیجان را آمیخت

    *

    و اگرفکر حقیقت پرزد

    و گناه هوسی بر سر زد

    *

    و اگر دست سخاوت کم شد

    و اگر روح لطافت غم شد

    *

    یا که تشویش کلامی را برد

    یا ندامت به سوالی برخورد

    *

    واگر عشق به ویرانه نشست

    شیشه ی عمر وفایی بشکست

    *

    و اگر لحظه ی یاران نرسید

    فکر آسودگی جان نرسید

    یا که خندیدی به اشکی که چکید

    *

    هیچ چیز قابل برگشتن نیست

    که زمان میگذرد

    ...

     


    نظرات شما ()

  • بی خبر

  • نویسنده : فریبا:: 88/6/30:: 2:51 عصر

     

    بی خبر آمده ای
    باز در خواب شبم
    کاش هرگز نشود
    صبح و بیدار شوم


    کاش می گفتی که من
    دل چراغانی کنم
    سر راهت گل سرخ
    باز قربانی کنم

    کاش می گفتی که من
    گل میخک بخرم
    به سراپرده ی شب
    عطر پیچک بزنم

    کاش می گفتی که من
    سبز بر تن بکنم
    جای پاهای تو را
    شمع روشن بکنم

    کاش می گفتی که من
    نور پر پر بکنم
    تا می ایی به شبم
    چشم خود تر بکنم

    کاش این خواب مرا
    ببرد تا دم مرگ
    شب پاییزی من
    خالی است از همه رنگ

    کاش اما
    ....
    صبح شد


    نظرات شما ()

  • لحظه شماری

  • نویسنده : فریبا:: 88/5/19:: 8:38 صبح

     

    شب شهر تو هم تاریک و تار است؟
    برای دیدنم بی تاب هستی؟
    چو می اید ستاره بر لب بام
    تو هم مانند من بی خواب هستی؟
    *
    دلت می لرزد از نامهربانی؟
    صدایت هق هق تلخ جداییست؟
    چو می خندی به روی ماه تابان
    غمت اندازه ی بی همزبانیست؟
    *
    بهارت رنگ پاییز و سکوت است؟
    نگاهت رفته تا آفاق فردا؟
    چو از ره می رسی تا منزل خویش
    نمی گویی به خود : پس کو فریبا؟!
    *
    صدای مرغ حق را می شناسی؟

    شب و دریا و طوفان در دلت نیست؟
    چو در بستر به سوی خواب ایی
    هوای بوسه ی من در سرت نیست؟
    *
    نمی خواهی به آغوشم بگیری؟
    نمی گیرد دلت هر دم بهانه؟
    تو تا تنهای تنها می شوی باز
    نمی خوانی به یاد من ترانه؟
    *
    چه گویم ؟ ای جدا افتاده از من
    منم بی تاب و مست و بی قرارم
    برای لحظه ای پیش تو بودن
    تمام لحظه ها را می شمارم...
    ...


    نظرات شما ()

  • دل کوک

  • نویسنده : فریبا:: 88/5/7:: 2:37 عصر

     

    دست من وقت نوشتن
    شکل اسم تو رو داره
    وقت خوندن صورت من
    خنده هاتو کم میاره
    عطر یاسی که تو چیدی
    ناز صد باغو خریده
    ماه کامل سر سفره
    گریه هامو سر کشیده
    تو چه خوشرنگ و عزیزی
    مثل یک نت لب گیتار
    مثل فکر شعر تازه
    حدس یک گل پشت دیوار

    ای تو دل کوک
    ای خوش آهنگ
    تو شنیدنی ترینی
    من پر از هوای غربت
    تو هوای سرزمینی
    زمهریر نارفیقان
    خواب آفتابی می بینه
    هجرت ما وسط آب
    زورقی بی سرنشین

    پیله بستن در دل تو
    کار پروانه شدن بود
    گرد شعله قد کشیدن
    رقص ناب مرد و زن بود
    با تو باید مثل شبنم
    عطر گلها رو بغل کرد
    تلخی فاصله ها رو
    پر کندوی عسل کرد
    تو چه خوشرنگ و عزیزی
    مثل یک نت لب گیتار
    مثل فکر شعر تازه
    حدس یک گل پشت دیوار


    نظرات شما ()

       1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ