سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دانشجوست که نفسش را به جستجوی دانش عادت دهد و از فرا گرفتن آن ملول نگردد و آنچه را فرا گرفته [امام علی علیه السلام]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99690
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 8
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • بی جواب ...

  • نویسنده : فریبا:: 88/1/19:: 9:57 صبح

     

    نوشتم روی یک کاغذ غریبم
    اسیر آرزوهایی عجیبم

    صدایی مثل باران بر سرم ریخت
    به جانم شعله های آتش آمیخت
    *
    صدای پای خواهش های بی جاست
    بلورین حوض تنهایی من
    به به ! چه زیباست
    *
    سکوت خانه ام آشفته تر شد
    دل دیوانه ام دیوانه تر شد
    *
    نوشتم روی یک کاغذ اسیرم
    اسیری می کشم تا که بمیرم
    *
    نوشتم بی وفایی رسم من نیست
    به جز تو هیچ کس در چشم من نیست
    *
    نوشتم قلب من بر روی آب است
    امید من تو را دیدن به خواب است
    *
    نوشتم فکر من از من گریزد
    گهی با صبر من او می ستیزد

    *
    درونم ولوله اما خموشم
    صدای پای تو آید به گوشم
    *
    نوشتم نامه ام پایان ندارد
    سر حسرت زده سامان ندارد
    *
    نشستم زیر بیدی مست و مجنون
    شدم حیران و سرگردان و دل خون
    *
    نهادم نامه ام را توی پاکت
    شدم خیره به راهت طبق عادت
    *
    به پاهایی برهنه می دویدم
    نشستم گوشه ای این را شنیدم
    *

    ندا آمد برو این جا سراب است
    مکان نامه های بی جواب است 

     


    نظرات شما ()

  • جستجو

  • نویسنده : فریبا:: 88/1/9:: 8:34 صبح

     

     

    کوچه ای غمگین و خسته
    پنجره ها همه بسته
    *
    خسته بود کاج بلند
    بید مجنون و چنار
    گل سرخی به کنار
    *
    کودکی توپ بدست
    آدمی عاشق ومست
    *
    یک نفر تنها بود
    صبح از پنجره اش
    غم شب پیدا بود
    *
    تو در آن کوچه چه دیدی ؟!
    که شدی خیره به آن کاج بلند

    که نشستی لب جوی
    آه! بر روی لبت
    خسته از دست دلت
    *
    به ته کوچه رسیدی
    باز برگشتی وباز....
    خیره بر پنجره ای
    که ندارد آواز
    *
    رفتی و ناله کنان
    قدمت خسته و زار
    دست را لمس کنان
    می کشیدی به درخت
    پشت را تکیه کنان
    می زدی بر دیوار
    *
    اشک هایت که چکید
    غمت اندازه نداشت
    زیر لب می گفتی:

    من دراین کوچه
    به دنبال پری می گردم
    که شکسته شده از بال دلم
    ...
      

     

     

     


    نظرات شما ()

  • حصار

  • نویسنده : فریبا:: 87/12/27:: 3:57 عصر

     

    زن در آینه نگاه کرد

    دست در  موی خود کشید

    از سر حسرت آهی کشید  ....

    زندگی  افسوس ....

    زندگی لحظه ست

    لحظه های بی بازگشت  !

    نبض لحظه ها اما  چه  تند   !

    و تب دنیا  چه بالا !

    لحظه ها  وای لحظه ها

    چه بی سخاوت می روند !

    چه بی طراوت می بارند  !

    لحظه و دنیا  یعنی حصار در حصار

     و من از این حصار ها بیزارم و بیزار  !

    در رویای خویش  می توان اما

    از حصار ها پرید ...!

    پرواز تا  بی نهایتها .. !

    تا دور دستها تا بیکران آسمان

    غم را به شعر می سرایم

    و رنج را به تصویر میکشم

    و فراق را با  آهنگی حزین می نوازم

    بالهایم  به وسعت تنهایی ماه  بر پهنه ی دشت

    با بالهایم می نویسم بر بیکران آسمان

    عاشق همیشه تنها ست  

    همیشه دلداده  و بی دل ......

    همیشه بی قرار .....

    و همیشه مسافر جاده ی اندوه  !

    اما کوله بارم  ؟!!!

    کوله بارم یک قلم فرسوده  و یک بغل غزل ...

    توشه ی راهم عشق بی ریای  توست

    همسفرم یاد تو و یاد تو ....

    می روم من می روم ....

    ببخشا اگر گفتم کجایی ؟

    اگر تکرار در تکرار گفتم  کجایی ....

    تو مثل بارانی پاک و با طراوت

    ولی افسوس تو هم در حصاری !

    زن در آینه  به خود  نگاه کرد

    دست در  موی خود کشید

    از سر حسرت  .......

     


    نظرات شما ()

  • کوزه گر

  • نویسنده : فریبا:: 87/12/19:: 2:51 عصر

     

    کوزه گر آهی کشید
    دست هایش را به هم مالید و گفت:
    زندگی یک کوزه است
    عشق هم آب خنک
    ...
    بعد رو به کوزه ای
    عشق را اندازه کرد
    ...
    باز هم آهی کشید
    کوزه ها را می شمرد
    ...
    در کنار کوزه ای
    سفره اش را باز کرد
    ...
    گفت : بفرما زندگی!
    نان ،پنیرش تازه است
    چای هم آماده است

    ...
    زندگی در صبح زود
    با خدا همسایه است
    ...
    میوه های آبرو
    آن طرف تر شسته بود
    کوزه گر اما نشست
    غرق شد در گفتگو
    ...
    حرف هایش ساده بود
    انتظارش هم به جا
    ...
    گفت : هر کس کوزه اش
    می تواند پر شود
    با توکل بر خدا
    ساکت و بی سر صدا
    ...
    کوزه هایی دیده ام
    با حقیقت آشنا
    آسمانی مثل آب
    ...
    آب هایی دیده ام
    مثل باران پاک پاک
    ...
    کوزه هایی خنده رو
    کوزه هایی تکه تکه
    پشت و رو
    ...
    کوزه ای بی رنگ و رو
    ...
    کوزه ای لبریز نور
    کوزه ای مست غرور
    کوزه ای جنس بلور
    ...
    باز هم آهی کشید
    دست هایش را به هم مالید وگفت:
    من که ماندم
    این چنین مست و خراب

    تشنه ام من!
    تشنه یک جرعه آب!!
    ... 

     

     


    نظرات شما ()

  • گفتا من آن ترنجم

  • نویسنده : فریبا:: 87/12/15:: 9:21 عصر

     

    گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
    گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

    گفتا تو از کجایی که آشفته می‌نمایی
    گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

    گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
    گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

     گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
    گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

    گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
    گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

    گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
    گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ