در ميان كارگه ، در گرم كار كوزه گر ، كوزه اي از گوشه اي گفتا: سلام
كوزه گر ، در گفتگو .. گرم و شيرين ، غرق دنياي سخن
كوزه گر ، مثل روياي شبي تاريك و خلوت ، در جستجو
كوزه گر ، دستش سفال ، پر ز مهر و پر هنر
كوزه گر ، بس مهربان ، پر ز عطر قالب هر كوزه اي
كوزه گر ، پر از عطش ، جرعه ها را قطره قطره .. سر كشيد
كوزه گر ، بر قامتش ، رخت سبزي بركشيد
كوزه گر ، از شهر خود ، تا ديار عاشقي هم پر كشد
كوزه گر ، در يك شب زيبا نشست ، در كنار كوزه اي ، دل را ربود
كوزه اما ...
كوزه اي بشكسته بود ، يك ترك از ناف سر تا عمق دل بربسته بود
كوزه اما ، كوزه اي دلخسته بود
كوزه گفتا كوزه گر را، كه اي آرام جان، بخت خود، با من بشكسته مشكن
كوزه ي بشكسته را ، كي برد دخت فريبا ، تا لب چشمه به آب ؟
كوزه را رنگي سپيد ، اما چرا چهره اش يكباره گلگون مي شد او ؟
كوزه گر ، پيكي دواند ، قدري كرم را به محلولي روان آغشته كرد
كوزه را رخساره اي ديگر نمود
كوزه اما ، به بازار تب كوزه گران ، هرگز خريداري نداشت
كوزه ، از كنار سفره ي آن كوزه گر ، جز عشق ، ديگر تمنايي نداشت
كوزه ، ميوه هاي آبرو را ، با آه و حسرت ديده بود
كوزه ، هر دم به مهر كوزه گر ، پر ز آب چشمه ي جوشان عشق
كوزه اما پر تلاطم ، چون ترك بر قامتش افتاده بود ، زود خالي ميشد او
.....
كوزه گر ، مست و خراب ، مثل باران پاك پاك ، تشنه ي يك جرعه آب
كوزه ، در گوشه ي ميخانه اي رفته به خواب ، خالي از خمر شراب
.....
هم كوزه و هم كوزه گر .. با حقيقت آشنا ، آسماني مثل آب
مثل نوري در شب يلداي عشق ، با توكل با دعا و اشك شوق
شوق وصل خويش را ، به صبح روشن اميد .. پيوند مي دهند