سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... مرا به کسالت درعبادتت، کوری از راهت و بیرون شدن از طریق محبّتت، مبتلا مکن . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99577
بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 7
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • روز الست

  • نویسنده : فریبا:: 88/2/31:: 12:47 عصر

     

    روز الست بود عهد خدا ....

    جمع خلایق همه رو به خدا  !

    نفسی پرده  ز رخ برفکند  یار

    آتش عشق سوخت دل خلق را !

    پرده بر رخ کشید آن نگار

    زین سبب حزن شد آشکار

    از پی آن روز الست تا کنون

    در به در و دیوانه ی آن گلشنم

    گاه چو پروانه ام گرد وجود یار

    گاه چو بلبل  مستم و بی قرار

    گاه چو لاله اشک بفشانم   خونبار

    گاه چو فرهاد بسازم  جویبار

    گاه در پی لیلی ام  دیوانه وار

    گاه چو دریا خموش

    لیک پرازشوق دیدار  یار

    گاه ..........

     

     


    نظرات شما ()

  • آسمانی

  • نویسنده : فریبا:: 88/2/13:: 6:51 عصر

     

    ذره های آسمان
    ریخته در دست من
    من چرا غمگین شوم؟
    تا تو هستی هست من
    *
    پس بزن یک ضربه بر
    روزگار بی کسی
    مشت محکم بر دلِ
    این همه دلواپسی
    *
    آسمان را دیده ام
    بین انگشتان تو
    ابرهای مهربان
    بر شب مژگان تو
    *
    خنده ات خورشید من
    گریه ات باران من
    اختران بام تو
    باور و ایمان من
    *
    من اگر در ظلمتم
    آفتابی می شوم
    معتقد بر عشق خود
    رنگ آبی می شوم
    *
    شاید این تنها منم
    عاشق روی زمین
    هر چه هستم، دیده ام
    ماه کامل برزمین!!
    *
    ماه من ، خورشید من
    ابر من ، باران من
    من به سجده می روم
    تا شوی مهمان من
    *
    تو مرا باور بکن
    با همه ایمان من
    این من و این انتظار
    خانه و ایوان من
    *
    مثل یک رنگین کمان
    در بهارم زنده باش
    آسمان خوب من
    تا ابد پاینده باش
    ... 


    نظرات شما ()

  • شب شعر

  • نویسنده : فریبا:: 88/2/8:: 9:23 صبح

     

    به احترام قافیه
    دلم قیام می کند
    تنم شکوفه می دهد
    لبم سلام می کند
    ...
    غزل ، قصیده ، مثنوی
    رباعی نگاه ِ من
    سروده های بی کسی
    طلوع مهر و ماه من
    ...
    اشاره می کنم شبی
    به عابران روی پل
    شبی ستاره می شوم
    به چادر ِ نماز گل
    ...
    شبی شکست می خورم
    از آسمان و پنجره
    هجوم بغض می رسد
    به ناله های حنجره
    ...
    شبی به سجده می روم
    به شعر و شاخه های آن
    به بیت ،بیتِ یک غزل
    به واژه ،واژه های آن
    ...
    به افتخار لحظه ها
    شروع شعر بی ریا
    شبی که سوت می کشم !
    تو هم به دیدنم بیا
    ...
    ببین کنار خانه ام
    به سمت چپ که می روی
    نوشته ام به کاج خود
    « ز یاد من نمی روی »
    ...
    ... 


    نظرات شما ()

  • حرمت نگه دار دلم گلم (2)

  • نویسنده : فریبا:: 88/2/2:: 12:12 عصر

     

    پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای

    که آویشن را می سرود

    مسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!

    و تیر باران نمی شد لورکا

    در گرانادا

    در شب های سبز کاجها و مهتاب

    آری یکی یکی می مُردم به بیداری

    از صفحه ای به صفحه ای

    تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود

    پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ

    به ته رودخانه "اوُوز"  همراه با ویرجینیا وُولف

    تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

    حرمت نگه دار دلم گلم

    دلم

    اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.

    داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام ! همین

    نه ؟ نه

    به کفر من نترس

    نترس کافر نمی شوم هرگز

    زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

    انسان و بی تضاد؟!

    خمره های منقوش در حجره های میراث

    عرفان لایت با طعم نعنا

    شک دارم به ترانه ای که

    زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!

    پس ادامه می دهم

    سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود

    با این همه

    تو گویی  اگر نمی بود

    جهان قادر به حفظ تعادل نبود

    چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..

    نگاهش کن

    چون آن کلاغ

    چون آن خانه

    چون آن سایه

    ما گلچین تقدیر و تصادفیم

    استوای بود و نبود

    به روزگار طوفان موج و نور و رنگ

    در اشکال گرفتار آمدم

    مستطیل های جادو

    مربع های جادو

    من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام

    دیوانگی های دیگران را دیوانه شده ام

    عرفات در استادیوم فوتبال

    در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم

    در همین پنجره گله به چرا بردم

    پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن

    سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر

    زلف به چپ و راست خواباندم

    تا دل ببرم از دختر عمویم

    از دیوار راست بالا رفتم

    به معجزه کودکی

    با قورباغه ای در جیبم

    حراج کردم همه رازهایم را یک جا

    دلقک شدم با دماغ پینوکیو

    و بوته گونی به جای موهایم

    آری گلم

    دلم

    حرمت نگه دار

    که این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

    و همیشه گریه می کرد

    بی مجال اندیشه به بغض های خود

    تا کی مرا گریه کند؟  تا کی ؟!

    و به کدام مرام بمیرد

    آری گلم

    دلم

    ورق بزن مرا

    و به آفتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع می کند

    با سلام

    و عطر آویشن..

     


    نظرات شما ()

  • حرمت نگه دار دلم گلم (1)

  • نویسنده : فریبا:: 88/2/2:: 12:8 عصر

    حرمت نگه دار

     دلم

     گلم

    که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

    میراث من!

    نه به قید قرعه

    نه به حکم عرف

    یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

    به نام تو

    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

    کتیبه خوان خطوط قبایل دور

    این ؟ این سرگذشت کودکی است

    که به سرانگشت پا

    هرگز دستش به شاخه هیچ آرزو یی نرسیده است

    هرشب گرسنه می خوابید

    چند و چرا نمی شناخت دلش

    گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

    پس گریه کن مرا به طراوت

    به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

    و آواز می خواند ریاضیات را

    در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

    دودوتا چارتا چارچارتا...

    در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

    با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش می گذشت

    با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

    آری دلم

    گلم

    این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    دلم گلم

    این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    میراث من

    حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

    تا بدانم و بدانم و بدانم

    به وار

    وانهادم مهر مادری ام را

    گهواره ام را به تمامی

    و سیاه شد در فراموشی ؟ سگ سفید امنیتم

    و کبوترانم را از یاد بردم

    و می رفتم و می رفتم و می رفتم

    تا بدانم تا بدانم تا بدانم

    از صفحه ای به صفحه ای

    از چهره ای به چهره ای

    از روزی به روزی

    از شهری به شهری

    زیر آسمان وطنی که در آن فقط

    مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

    سند زده ام یک جا

    همه را به حرمت چشمان تو

    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

    که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

    تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

    بر این مقصود بی مقصد

    از کلامی به کلامی

    و یکی یکی مردم

    بر این مقصود بی مقصد

    کفایت می کرد مرا حرمت آویشن

    مرا مهتاب

    مرا لبخند

    و آویشن حرمت چشمان تو بود ؟ نبود؟

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ