زن در آینه نگاه کرد
دست در موی خود کشید
از سر حسرت آهی کشید ....
زندگی افسوس ....
زندگی لحظه ست
لحظه های بی بازگشت !
نبض لحظه ها اما چه تند !
و تب دنیا چه بالا !
لحظه ها وای لحظه ها
چه بی سخاوت می روند !
چه بی طراوت می بارند !
لحظه و دنیا یعنی حصار در حصار
و من از این حصار ها بیزارم و بیزار !
در رویای خویش می توان اما
از حصار ها پرید ...!
پرواز تا بی نهایتها .. !
تا دور دستها تا بیکران آسمان
غم را به شعر می سرایم
و رنج را به تصویر میکشم
و فراق را با آهنگی حزین می نوازم
بالهایم به وسعت تنهایی ماه بر پهنه ی دشت
با بالهایم می نویسم بر بیکران آسمان
عاشق همیشه تنها ست
همیشه دلداده و بی دل ......
همیشه بی قرار .....
و همیشه مسافر جاده ی اندوه !
اما کوله بارم ؟!!!
کوله بارم یک قلم فرسوده و یک بغل غزل ...
توشه ی راهم عشق بی ریای توست
همسفرم یاد تو و یاد تو ....
می روم من می روم ....
ببخشا اگر گفتم کجایی ؟
اگر تکرار در تکرار گفتم کجایی ....
تو مثل بارانی پاک و با طراوت
ولی افسوس تو هم در حصاری !
زن در آینه به خود نگاه کرد
دست در موی خود کشید
از سر حسرت .......
کوزه گر آهی کشید
دست هایش را به هم مالید و گفت:
زندگی یک کوزه است
عشق هم آب خنک
...
بعد رو به کوزه ای
عشق را اندازه کرد
...
باز هم آهی کشید
کوزه ها را می شمرد
...
در کنار کوزه ای
سفره اش را باز کرد
...
گفت : بفرما زندگی!
نان ،پنیرش تازه است
چای هم آماده است
...
زندگی در صبح زود
با خدا همسایه است
...
میوه های آبرو
آن طرف تر شسته بود
کوزه گر اما نشست
غرق شد در گفتگو
...
حرف هایش ساده بود
انتظارش هم به جا
...
گفت : هر کس کوزه اش
می تواند پر شود
با توکل بر خدا
ساکت و بی سر صدا
...
کوزه هایی دیده ام
با حقیقت آشنا
آسمانی مثل آب
...
آب هایی دیده ام
مثل باران پاک پاک
...
کوزه هایی خنده رو
کوزه هایی تکه تکه
پشت و رو
...
کوزه ای بی رنگ و رو
...
کوزه ای لبریز نور
کوزه ای مست غرور
کوزه ای جنس بلور
...
باز هم آهی کشید
دست هایش را به هم مالید وگفت:
من که ماندم
این چنین مست و خراب
تشنه ام من!
تشنه یک جرعه آب!!
...
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا تو از کجایی که آشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بندهپرور آید
گفتم ؛ غم تـو دارم ، گفتا ؛ غمت سرآیـد
گفتم ؛ که ماه من شو ، گفتا ؛ اگر بـرآیـد
گفتم ؛ ز مهرورزان رسم وفـا بـیـامـوز
گفتا ؛ ز خوبـرویان ایـن کار کـمـتــر آیـد
گفتم ؛ که بـر خیـالت راه نـظر بـبـنـدم
گفتا ؛ که شبرو ست او از راه دیـگر آیـد
گفتم ؛ که بـوی زلفت گـمراه عالمم کـرد
گفتا ؛ اگر بـدانی هم اوت رهـبـر آیــد
گفتم ؛ خوشا هوا یی کزبـادصبح خیـزد
گفتا ؛ خنـک نـسـیمی کز کوی دلبـر آیـد
گفتم ؛ که نـوش لعلت ما را بـه آرزو کُشت
گفتا ؛ تـو بـنـدگی کـن کـو بـنـدهپـرور آیـد
گفتم ؛ دل رحیمت کـی عزم صلح دارد ؟
گفتا ؛ مـگـوی بـا کس تـا وقت آن در آیـد
گفتم ؛ زمان عشرت دیـدی که چون سر آمـد ؟
گفتا ؛ خمـوش حـافــظ کاین غصّه هم سر آیـد
شاپرک وار و سبک جان می پریم
از سر هر لحظه بی بازگشت
پیش رومان بیشه های آرزو
پشت سر شیرین و تلخ سرگذشت
شرم در چشم و حیا برگونه ها
هر دو پنهانی به هم دل می دهیم
پیش می رانیم در بحری غریب
موج غم ها را به ساحل می دهیم
از محبت ما به گرداگرد خویش
پیله زرینه تاری می تنیم
خنده های بی دلیلی می کنیم
حرف های نا به جایی می زنیم
او نگاهم می کند صیاد عشق
من نگاهش می کنم آهوی رام
او ز سویی من ز دیگر سو به شوق
هر دو می بافیم تار و پود دام
ای سبکبارام بر این دشت بزرگ
توشه امید در انبان کنید
از نشاط و از جوانی هر چه هست
در بغل در پیرهن پنهان کنید
کاندر این راه بیابان دراز
چشم دارد بر شما غولی سیاه
می رباید بوسه هاتان را ز لب
می کند گل خنده هاتان را تباه
از سر هر لحظه بی بازگشت
شاپرک وار و سبک جان می پریم
ارمغان روزهای دور و دیر
عطری از عشق و جوانی می بریم