من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره ی تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکر ها گفتی و بر گفته ی خود خندیدی
از همین نغمه ی تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ی ایمان خواندی
قلب صد پاره ی من مهره ی صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را چرخاندی
جمع کن ،رشته ی ایمان دلم پاره شده ست
من که تسبیح نبودم ،تو چرا چرخاندی ؟
از غبار کوره راهها ی خاکستری می آید
لحظه های خاکستری را رج می زند !
با تنی آغشته به خون !
در دستهایش همه نیلوفر
با آوای روز الست
و رادیش پر قو !
من ها همه خالی از من !
خالی از رنج بود ونبود !
او می آید از کوره راه های خاکستری
وما باید از خود عبور کنیم !
عبوری سخت عاشقانه
و او لحظه های خاکستری را رج می زند