سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به برادرت اعتماد مطلق نداشته باش ؛ زیرا به زمین خوردن بر اثر اعتماد [به همه گفته ها و کرده های دوست] قابل جبران نیست . [امام صادق علیه السلام]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99687
بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 8
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • اای دور نزدیک ( مهدی سهیلی )

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/10:: 7:22 عصر

     

     

    ای همزاد
     ای همرنگ
    ای بی من و همیشه با من
    یاد تو چون پرستوها
    یا چون لک لک های مهاجر
     لحظه لحظه به باغ خیالم سفر میکند
    گفتی که هر شب واژه های شعرم را
    با اشک میشویی
    من هم هر لحظه یاد تو را در پریشانی خیال می پیچم
    ای عطر عاطفه
    گفتی که با شعر من همسفر یادی
    پروازت مبارک باد
    من هم هنگامی که مرغان دریایی
    پرواز شوخ و شنگ خود را می آغازند
    و گه گاه بر موج تن میسایند
    سفررا در ذهنم تداعی می کنند
    سفری که آرزویش آسان است
    و پرواز مشکل
    ای نزدیک دور
    و ای دور نزدیک
    خطی است در کنار افق و دوردست دریا ها
     که خط جدایی ماست
    تو هنگامی که بر بال های عقاب سفر نشستی
     پرواز کردی و از آن خط گذشتی
    اما آن خط برای من خط جداییست
     گویی آن خط دیوار حصار بلندیست
    و من و تو در دو سوی دیوار
    فریاد می زنیم و
    اشک می ریزیم
    یکدگر را می شناسیم
    صدای هم را می شنویم
     اما دریغ
    چهره ی هم را نمی بینیم
    و چه سخت است
    شنیدن و ندیدن
    دوست داشتن و به هم نرسیدن
    در خیال من این دیوار تا کهکشان برافراشته است
    اما من نا امید نیستم
    یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
    بر تارک دیوار خواهی رسید
    و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
    هزاران حیف
    پر می زنم اما پرواز نه
    گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
    شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه
    خورشید من
    غروب شفق را به تماشا می نشینم
    سفر خورشید را می گویم
    چه زیبا سفر میکند
    اما چه غریب
    چه تنها
    چه بی کس
    چه بی مشایعت
    چون عروسی با تور ابر
    همانند عروس بی مادر
     نخست می خندد و سپس می گرید
    و آرام آرام به دیار تو می اید
     من غروبش را مینگرم و تو طلوعش را
    من وداعش را می شنوم و تو سلامش را
    من بدرودش را و تو درودش را
    از من قهر می کند و با تو آشتی
    می خواهم به او پیغام بدهم
    تا از سوی من ببوسدت
    اما صدایم را نمی شنود و در هاله ی ابر پنهان می شود
    گاه به قول بچه ها دالی میکند و گاه می گریزد
    او می رود ومن میگریم
     او بدرود می گوید و من در دل به تو درود میفرستم
    در این هنگام است که لبخند تو را
    در برکه ی اشک خویش تماشا می کنم
    و چه تماشای دلپذیری
    خود را فریب می دهم که اگر من میگریم
     تو میخندی
    و اگر پیام آور من نیست
    لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل می کند
    اگر هیچ نیست
    اگر بی پیام من به سوی تو می اید
    دست کم یک نقطه ی نگاه مشترک که هست
    یک نقطه ی اتصال یک بهانه ی دیدار
    ببین به چه چیزها دلخوشم
    آری من با غروب خورشید می گیریم
    و تو با طلوع او می خندی
    اما نمی دانم چرا در همان لحظه
    ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر می نگرم
    که کریم تر از ابر می گرید
    و بلور اشک های کریمانه ات
    از میان مژگان سیاهت از میان یک جفت چشم نگران
    و غمگین
    از میان ابر از میان افق جوانه می زند و می شکفد
    و در اقیانوسی دور می چکد
    سقوط اشکها تو در آب ها
    موج بر نمی انگیزد و طوفان را به آشوب دعوت میکند
    ای غمگین
    ای زاده ی غم
    ای نشاط و ای فرزند نشاط
     ای واژه ی صفا و صمیمیت
    ای معنی کرامت
     ای همه ایثار
    ای عشق و ای تجسم محبت
    ای همه پرواز
    هر شب که با یاد تو به خلوت می روم
    در این آهنگم که سازهای شعر را کوک کنم
    و نوت های واژه ها را بنویسم
    و هماهنگی کلمات را به انتظار بنشینم
    تا در تالار سکوت احساس خود را روی چنگی
    افسونگر یپاشم
    واژه های رقصنده
    چون رنگین حباب هایی
    در رویا و در بلندای خیالم در هم میلولند
     و چون قطرات اشک رنگین در هم می لرزند
     و رنگین کمان شعر
    در شرق اندیشه ام و بر دیواره ی افق خیالم تقش می بندد
    سپس همه آهنگ می شوند
    هماهنگ می شوند
    وزن می شوند
    شور و حال می شوند
    و شعر می شوند
    شعری که تو می پسندی
    ای من
    ای همزاد
    ای همسفر سالهای زندگی ام
     سالهاست و شاید قرنهاست که من و تو
    یک روح در دو پیکریم
    یک معنی در دو واژه ایم
     یک خورشید در دو آسمانیم
    یک عشق در دو سینه ایم
    و یک هستی در دو نیم ایم
    شاید هم از یک روح
    دو پیکر ساخته باشند
    نازنینم
    خیلی حرف دارم
    اشکم اجازه می دهد
     که بنویسم و بنویسم
    اما یکی در سینه ام می گوید نه
    ننویس
    شاید او نخواند
    شاید دوست نداشته باشد
    ایا راست می گوید ؟

    بدرود و شب به خیر
     


    نظرات شما ()

  • عاشقانه (فروغ فرخزاد )

  • نویسنده : فریبا:: 87/8/4:: 8:26 عصر

     

     

    ای شب از رویای تو رنگین شده
    سینه از عطر تو ام سنگین شده
    ای به روی چشم من گسترده خویش 
    شادیم  بخشیده از اندوه پیش
    همچو بارانی که شوید جسم خاک

    هستیم ز آلودگی ها کرده پاک


    ای تپش های تن سوزان من
    آتشی در سایه مژگان من
    ای ز گندمزار ها سرشارتر
    ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
    ای در بگشوده بر خورشیدها
    در هجوم ظلمت تردید ها
    با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
    هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست


    ای دلتنگ من و این بار نور ؟
    های هوی زندگی در قعر گور ؟


    ای دو چشمانت چمن زاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پیش از اینت گر که در خود داشتم
    هر کسی را تو نمی انگاشتم


    درد تاریکیست درد خواستن
    رفتن و بیهوده خود را کاستن
     سرنهادن بر سیه دل سینه ها
    سینه آلودن به چرک کینه ها
    در نوازش  ‚ نیش ماران یافتن
    زهر در لبخند یاران یافتن
    زر نهادن در کف طرارها
    گمشدن در پهنه بازارها


    آه ای با جان من آمیخته
    ای مرا از گور من انگیخته
     چون ستاره با دو بال زرنشان
    آمده از دوردست آسمان
    از تو تنهاییم خاموشی گرفت
    پیکرم بوی همآغوشی گرفت 
    بستر رگهایم را سیلاب تو
    در جهانی این چنین سرد و سیاه
    با قدمهایت قدمهایم براه


    ای به زیر پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گیسویم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته
    آه ای بیگانه با پیراهنم
    آشنای سبزه زاران تنم
    آه ای روشن طلوع بی غروب
    آفتاب سرزمین های جنوب
    آه آه ای از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سیراب تر
    عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
    چلچراغی در سکوت و تیرگیست
    عشق چون در سینه ام بیدار شد
     از طلب پا تا سرم ایثار شد


     این دگر من نیستم  ‚ من نیستم
    حیف از آن عمری که با من زیستم

    .............................

    ............................

    ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خیره چشمانم به راه بوسه ات
    ای تشنج های لذت در تنم
    ای خطوط پیکرت پیراهنم
    آه می خواهم که بشکافم ز هم
    شادیم یکدم بیالاید به غم
    آه می خواهم که برخیزم ز جای
    همچو ابری اشک ریزم های های


    این دل تنگ من و این دود عود ؟
    در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
    این فضای خالی و پروازها ؟
    این شب خاموش و این آوازها ؟


    ای نگاهت لای لایی سحر بار
    گاهواره کودکان بی قرار
    ای نفسهایت نسیم نیم خواب
    شسته از من لرزه های اضطراب
    خفته در لبخند فرداهای من
    رفته تا اعماق دنیا های من


     ای مرا با شعور شعر آمیخته
     این همه آتش به شعرم ریخته
     چون تب عشقم چنین افروختی
     لا جرم شعرم به آتش سوختی


    نظرات شما ()

    <      1   2      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ