من متولد پاییزم
فصل دیدن رنگ در بعد نگاه
فصل آرامش دل
فصل غوغای نگاه
فصل سایه
فصل باران
باران باران باران !!!
من در رویایی دور از دسترس
تو را بردم به آنجا که فقط من بودم و تو
و نگاهت مرا برد به مافوق مکان
مرا برد به ماه
مرا برد به ژرفای خیال
و تو آرام نگاهم می کردی
که چرا من آن گونه پریشان
چشم بسته بودم به نگاهت
من دلبسته بودم به نگاهت !
من در آن چشم و نگاه
و در آن لبخند ظریف
و در آن حس ، و در آن وادی عشق
گم شده بودم
و بیزار ز هر پیدا شدنی
تو در فصل خزان
به من زندگی بخشیدی
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی
تو به من گفتی بمان و من ماندم
ماندم تا با تو بروم تا قله ی احساس
تا با تو قدم بزنم در کوچه های بن بست عشق
خالی از شک
خالی از ترس ، خالی از بیم
و این رفتن تا ابدیت جاری ست
من متولد پاییزم
فصل دیدن رنگ در بعد نگاه
..............