سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تندخویى گونه‏اى دیوانگى است ، چرا که تندخو پشیمان شود و اگر پشیمان نشد دیوانگى او استوار بود . [نهج البلاغه]
اشعار ماندگار
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 99564
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 10
........... درباره خودم ...........
اشعار ماندگار
فریبا

........... لوگوی خودم ...........
اشعار ماندگار
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
ترانه جوانبخت . حسین پناهی . خسرو نکونام . سهراب سپهری . سهم تو ،سهم من . شعر . قاصدک . قیصر امین پور . مهدی اخوان ثالث . هوشنگ ابتهاج .
............. بایگانی.............
مهر 1387
شهریور 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 88

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • حرمت نگه دار دلم گلم (1)

  • نویسنده : فریبا:: 88/2/2:: 12:8 عصر

    حرمت نگه دار

     دلم

     گلم

    که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

    میراث من!

    نه به قید قرعه

    نه به حکم عرف

    یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

    به نام تو

    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

    کتیبه خوان خطوط قبایل دور

    این ؟ این سرگذشت کودکی است

    که به سرانگشت پا

    هرگز دستش به شاخه هیچ آرزو یی نرسیده است

    هرشب گرسنه می خوابید

    چند و چرا نمی شناخت دلش

    گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

    پس گریه کن مرا به طراوت

    به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

    و آواز می خواند ریاضیات را

    در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

    دودوتا چارتا چارچارتا...

    در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

    با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش می گذشت

    با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

    آری دلم

    گلم

    این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    دلم گلم

    این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    میراث من

    حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

    تا بدانم و بدانم و بدانم

    به وار

    وانهادم مهر مادری ام را

    گهواره ام را به تمامی

    و سیاه شد در فراموشی ؟ سگ سفید امنیتم

    و کبوترانم را از یاد بردم

    و می رفتم و می رفتم و می رفتم

    تا بدانم تا بدانم تا بدانم

    از صفحه ای به صفحه ای

    از چهره ای به چهره ای

    از روزی به روزی

    از شهری به شهری

    زیر آسمان وطنی که در آن فقط

    مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

    سند زده ام یک جا

    همه را به حرمت چشمان تو

    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

    که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

    تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

    بر این مقصود بی مقصد

    از کلامی به کلامی

    و یکی یکی مردم

    بر این مقصود بی مقصد

    کفایت می کرد مرا حرمت آویشن

    مرا مهتاب

    مرا لبخند

    و آویشن حرمت چشمان تو بود ؟ نبود؟

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ