چه دنیای غریبی دارم
چه غریبم در آبادی خویش
چه اسیرم در آزادی خویش
گاه می اندیشم :
چه موحود بزرگی هستم
وچه تقدیر حقیری دارم
و چه تقدیری را تسیلم شدم
و چه تسلیم بزرگی را هستی گفتم
خوردن و خوابیدن و خنیاگری
کاش اهل طبیعت بودم
دوستانم همه سرو و صنوبر
همه عشق و همه مهر
هیچ دلی آزرده نبود
کاش بیشتر از اینها بودم
با سخاوت تر از این
با احساس تر از این
آفتابی تر از این
عاشق تر و دانا تر از این
کاش باران بودم
بسترم دست تو بود
آرامم موی تو بود
کاش دیدن تو مثل آسمان بود
همه جا و همه وقت آسان بود
کاش در تو می روییدم
و ای کاش
زندگی رامتر از اینها بود
و زمان آرامتر از اینها
و کمی فرصت با تو شکفتن
با تو بودن و ماندن می داد
گاه می اندیشم :
چه موجود بزرگی هستم
وچه .........