در زندگی تمام غزل هایم سراب بود
من بودم و غزل و تنهایی و دلتنگی
من بودم تفکر فرداها و لحظه های بی قراری
من بودم گلهای اندوه !
زندگی چه بود ؟ تکرار روزهای بی قراری
ای کاش در میان ابرها اشیانی داشتم
آشیانی پر زگل داشتم
پنجره هایش باز میشد به باغ آرزوها !
پنجره ها را می گشودم
و با دستهایم لذت گرم تبلور آرزوهایم را لمس میکردم
افسوس !
دلتنگی های بی بهانه
خدا را ! رهایم کنید دمی
خسته ام از این شبنم اشک
دلتنگم از ابرهای بی باران و سیاه
خورشید خاوری بتاب که بس دلتنگم
خسته ام از بهانه های پوشالی بودن
خسته ام از لحظه های دلتنگی
خسته ام از زمین خاکی
باز امشب دلم هوای آسمان دارد
کجاست فرصت پرواز ؟
که من دل بریده ام
کجاست رخصت پرواز ؟
که من بال گشوده ام و سخت بی قرارم
کجاست لحظه ی رهایی ؟
افسوس !
دلتنگی های بی بهانه
خدا را ! رهایم کنید دمی